کشف گنج در چاه زمزم توسط حضرت عبدالمطلب (ع):
در حیات القلوب آمده شیخ کلینى روایت کرده اند که : در کعبه دو غزال از طلا بود و پنج شمشیر، چون قبیله خزاعه غالب شدند بر قبیله جرهم و خواستند که حرم را از ایشان بگیرند جرهم آن شمشیرها و دو آهوى طلا را در چاه زمزم افکندند و آن چاه را به سنگ و خاک انباشته کردند به نحوى که اثرش ظاهر نبود که ایشان آنها را بیرون نیاورند؛ و چون قصى جد عبدالمطلب بر خزاعه غالب شد و مکه را از ایشان گرفت موضع زمزم بر ایشان مشتبه ماند و ندانستند تا زمان عبدالمطلب که ریاست مکه معظمه به او منتهى شد، و در پیش کعبه فرشى از براى او مى گستردند که براى دیگرى در آنجا فرشى نمى گستردند، شبى نزد کعبه خوابیده بود در خواب دید که شخصى با او گفت : ((حفر نما بره را)) چون بیدار شد ندانست که ((بره)) چیست ؛ شب دیگر در همان موضع به خواب رفت و همان شخص را در خواب دید که گفت : ((حفر نما طیبه را))؛ پس شب سوم به خواب او آمد و گفت : ((حفر نما مضنونه را)) پس شب چهارم به خواب آمد و گفت : ((حفر نما زمزم را که هرگز آبش تمام نشود و بیاشامند از آن حاجیان و بکن آن را در جایى که کلاغ بال سفیدى نشیند نزد سوراخ موران)) در برابر چاه زمزم سوراخى بود که موران از آن بیرون مى آمدند و هر روز کلاغ بال سفیدى مى آمد و آن موران را بر مى چید.
چون عبدالمطلب این خواب را دید تعبیر خوابهاى خود را فهمید و موضع زمزم را دانست ، پس نزد قریش آمد و فرمود: من چهار شب خواب دیدم در باب کندن زمزم و آن مایه فخر و عزت ماست ، بیائید تا آن را حفر نمائیم ، ایشان قبول نکردند، پس خود متوجه کندن آن شد و یک پسر داشت در آن وقت که او را حارث مى گفتند و او را یارى مى کرد بر کندن زمزم ، چون کار بر او دشوار شد به نزد کعبه آمد و دستها بسوى آسمان بلند کرد و به درگاه حق تعالى تضرع نمود و نذر کرد که اگر خدا ده پسر او را روزى کند یکى از آنها را که دوست تر دارد قربانى کند.
پس چون بسیار کند و رسید به جایى که عمارت حضرت اسماعیل در چاه نمایان شد و دانست که به آب رسیده است ((الله اکبر)) گفت : پس قریش گفتند ((الله اکبر)) و گفتند: اى پدر حارث ! این فخر و کرامت ماست و ما را در آن بهره اى هست و بر تو آن را مسلم نخواهیم گذاشت .
عبدالمطلب فرمود: شما مرا در حفر آن یارى نکردید، این مخصوص من و فرزندان من است تا روز قیامت .(۵۴)
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر علیه السلام منقول است که : چون عبدالمطلب زمزم را حفر نمود و به قعر چاه رسید از یک جانب چاه بوى بدى وزید که او را ترسانید و فرزندش حارث به آن سبب از چاه بیرون آمد و او تنها ماند، و ثبات قدم نمود و دیگر کند تا آنکه به چشمه اى رسید که از آن بوى مشک ساطع بود، چون یک ذراع دیگر کند خواب او را ربود و در خواب دید مرد بلند دست خوشروى خوش موى نیکو جامه خوشبوئى به او گفت : ((بکن تا غنیمت یابى و اهتمام نما تا سالم بمانى ، و آنچه بیابى ذخیره منما تا وارثان تو قسمت کنند بلکه خود صرف کن ، شمشیرها از غیر توست و طلا از توست ، قدر تو از همه عرب بزرگتر است ، پیغمبر عرب از تو بیرون خواهد آمد، و ولى این امت و وصى آن پیغمبر از تو بهم خواهد رسید، و از نسل تو خواهد بود اسباط و نجیبان و حکما و دانایان و بینایان و شمشیرها از ایشان خواهد بود، و پیغمبرى آن پیغمبر در قرن بعد از تو خواهد بود و خدا به او زمین را به نور هدایت روشن گرداند و شیاطین را از اقطار زمین بیرون کند و ذلیل گرداند ایشان را بعد از عزت و هلاک گرداند ایشان را بعد از قوت ، و بتها را ذلیل و عابدان آنها را به قتل رساند هر جا که باشند، و بعد از او باقى ماند دیگرى از نسل تو که برادر و وزیر او باشد و سنش از او کمتر باشد، او بتها را در هم شکند و در همه امور مطیع آن پیغمبر باشد، و آن پیغمبر هیچ امرى را از او مخفى ندارد و هر داهیه اى که بر او واقع شود با او مشورت نماید)).
چون عبدالمطلب از خواب بیدار شد و در امر این خواب متحیر ماند، ناگاه در پهلوى خود سیزده شمشیر دید، چون آنها را گرفت و خواست بیرون آید با خود اندیشه کرد که : چگونه بیرون روم که هنوز حفر را تمام نکرده ام ؟ چون یک شبر دیگر کند شاخها و سر آهوى طلا پیدا شد وقتى که بیرون آورد دید بر آن نقش کرده اند: لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، على ولى الله ، فلان خلیفه الله و معنى فقره آخر این است که حضرت صاحب الامر علیه السلام خلیفه خداست .
پس چون عبدالمطلب آب را بیرون آورد و آنها را برداشته خواست از چاه بالا رود شیطان را به صورت مار سیاهى دید که پیش از او از چاه بالا مى رود، شمشیر زد و اکثر دمش را انداخته و ناپیدا شد، حضرت قائم علیه السلام او را تمام کش خواهد نمود.
پس عبدالمطلب خواست مخالفت از خواب کند و شمشیرها را بر در خانه کعبه نصب نماید، پس چون به خواب رفت همان شخص را مجددا در خواب دید که به او خطاب نمود: اى شیبه الحمد! شکر کن پروردگار خود را زیرا که بزودى تو را زبان زمین خواهد کرد و نام نیک تو را در عالم منتشر خواهد کرد و جمیع قریش بعضى به خوف و بعضى به طمع پیروى تو خواهند نمود، شمشیرها را در جاهاى خود قرار ده .
عبدالمطلب چون از خواب بیدار شده با خود گفت : اگر آن که در خواب مى بینم از جانب پروردگار من است ، امر امر اوست ، و اگر شیطان است همان خواهد بود که دم او را قطع کردم .
چون شب شد و باز به خواب رفت گروهى بسیار از مردان و اطفال دید که به نزد او آمدند و گفتند: ما اتباع فرزندان توئیم و ما در آسمان ششم ساکنیم ، شمشیرها از تو نیست ، دخترى از قبیله بنى مخزوم خواستگارى نما و بعد از او از سایر قبائل عرب دختران بخواه ، اگر مال ندارى حسب بزرگ دارى و مردم دختر به تو خواهند داد و این سیزده شمشیر را به فرزندان آن دختر که از بنى مخزوم است بده و بیش از این براى تو بیان نمى کنم ، یکى از آن شمشیرها از دست تو ناپیدا مى شود و در فلان کوه پنهان خواهد شد و ظاهر شدن آن علامت ظهور قائم آل محمد علیه السلام خواهد بود.
پس عبدالمطلب بیدار شد و شمشیرها را در گردن خود انداخت و بسوى ناحیه اى از نواحى مکه روان شد، پس یک شمشیر که از همه نازکتر و لطیفتر بود ناپیدا شد و از همان موضع ظاهر خواهد شد براى حضرت قائم علیه السلام .
پس احرام بست به عمره و داخل مکه شد و به آن شمشیرها و آهوها بیست و یک طواف کرد و در اثناى طواف مى گفت : خداوندا! وعده خود را راست گردان و گفتار مرا ثابت گردان و یاد مرا منتشر گردان و بازوى مرا محکم کن .
پس شمشیرها همه را به فرزندان مخزومیه داد و آن دوازده شمشیر به حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم و یازده امام تا امام حسن عسکرى علیهم السلام رسید براى هر یک از ایشان یک شمشیر بود و شمشیر امام دوازدهم در زمین مخفى شد و زمین به آن حضرت تسلیم خواهد نمود.